شاهزاده کوچولوی من

شانزده هفتگی

 سلام شیرینکم هفده هفتگیت مبارک لیموترش مامان قربونت برم مامانی که هر روز داری تو وجودم بزرگ و بزرگتر میشی نمیدونی چقدر منتظر تکانهات هستم بجنب دیگه من بچه تنبل دوست ندارمااااا راستی مامانی الان شکمش بزرگ شده و اکثر دوستام که چیزی نمیدونستند حالا که منو می بینند تازه متوجه میشوند بهم تبریک میگند.هفته پیش رفتم دکتر برای معاینه معمولی و همه چیز خدارو شکر خوب بود دوباره صدای قلب کوچیکتو شنیدیم خانم دکتر هم گفت که قلبش تندتند میزند و ریتمش هم مرتب است و طبق معمول فشار خون من را هم چک کرد و اون هم خیلی خوب بود و برای 5 هفته دیگه قرار گذاشتیم برای سونو ی تعیین جنسیت  و سلامت. میدونی بابا امیر همش داره میگه ...
17 آبان 1391

هفته یازدهم

آلوی کوچولوی مامان یازده هفتگیت مبارک . کوچولوی مامان، عزیزکم ، قربونت برم که داری روز به روز بزرگتر میشی و اینقدر مهربون که مامانی را اذیت نمیکنی .   تو هفته ای که گذشت رفتم دکتر و برای دومین بار دیدیمت کلی بزرگتر شده بودی و دستهای کوچولوتم بالا نگه داشته بودی .و بعد برای اولین بار صدای قشنگ قلبتو شنیدیم برای من که این صدا از هر نغمه و صدایی زیباتر بود امیدوارم که سالها با سلامتی و عشق بطپد. وبعدشم که رفتم برای آزمایش خون ، و تا چند روز دیگر باید منتظر جوابش باشم امیدوارم که همه چیز خوب باشد. راستی آخر هفته با همدیگه رفتیم مهمونی تولد دوست بابائی ، همه دوباره اومدنت را بهمون تبریک گفتند و برات آرزوی سلامتی...
16 آبان 1391

شانزده هفتگی

سلام خوشگل مامان . شانزده هفتگیت مبارک عسلکم . الهی قربونت برم جیگرم . ببخش مامانی رو که تو این چند هفته نتونستم بیام و وبلاگتو آپ کنم آخه مامانی حالم اصلا خوب نبود و نباید زیاد مینشستم مدام باید استراحت میکردم آخه میدونی تو اواخر هفته یازدهم مامانی به لکه بینی افتاد خیلی ترسیدم داشتم سکته میکردم به دکتر هم که زنگ زدیم گفت فقط باید منتظر باشیم همین .وقتی به خاله زدم گفت فقط استراحت کن و دراز بکش بعد چند روز هم که رفتیم دکتر و برای سونوگرافی و.... دکتر گفت که فقط باید استراحت کنم چون ممکن است که تو را از دست بدهم وای خدای من خیلی سخت بود وقتی اینو شنیدم از آنروز کارم فقط شده بود گریه . بابائی که فقط به من میگفت باید استراحت کنی ...
10 آبان 1391

هفته دهم

جوجه کوچولوی مامان ده هفتگی ات مبارک قربونت بره مامانی که روز به روز تو دل مامانی داری بزرگ و بزرگتر میشی٬ و اصلا مامانی را اذیت نمیکنی ٬بابائی هم دوروز پیش از مسافرت برگشت برای تو هم کلی چیزهای خوشگل آورده حالا بعدا عکسهاشو برات میزارم . تازه یه خبر خوب دیگه هم دارم عمه سمیه دیروز زنگ زد و گفت که خدا به اون هم یه نی نی هدیه داده خیلی خوشحال شدیم امیدورام که هر دوتون به سلامتی بیایید تو بغلمون .   حالا بزار ببینیم کنجد کوچولوی مامان این هفته چه تغییراتی کرده. كودك شما ديگر يك رويان كوچك نيست! هرچند او بزرگتر از يك آلو نيست، يعني طول بدن او از فرق سر تا انتهاي بدن تنها در حدود 2.5 سانتي متر يا كم...
28 شهريور 1391

هفته نهم

نه هفتگی ات مبارک باشه حبه ی انگورم خوبی گلکم ؟ میدونی امروز تو خونمون دو تا تولد داریم هم نه هفتگی تو و هم تولد بابا امیر ولی خوب بابائی اینجا نیست تا با هم تولدشو جشن بگیریم آخه هنوز از مسافرت برنگشته.اما وقتی برگشت سه تایی با هم تازه بابائی برات کلی هم سوغاتی گرفته . قربونت برم نفسم که تو این روزا شدی همدم تنهایی مامانی .هرروز کلی باهات حرف میزنم میدونم که صدامو میشنوی .تو این هفته حالت خاصی نداشتم فقط گاهی احساس خستگی میکنم و کمرم درد میکند. میدونی از هفته گذشته مامانی کلاسهاش شروع شده و حسابی درگیر درس شده ولی خودمونیم تو این تابستونی حسابی مامانی پشتش باد خورده و تنبل شده اما خوب سعی میکنم جبرا...
28 شهريور 1391

هفته هشتم

سلام کنجد کوچولوی مامان هشت هفتگی ات مبارک عزیز دلم. الهی قربونت برم بالاخره اومدم و وبلاگتو درست کردم به خودم قول داده بودم وقتی اولین بار دیدمت بیام و یک وبلاگ برات درست کنم هرهفته برات بنویسم از تو که داری روز به روز تو وجودم بیشتر جون میگیری و هر روز بزرگتر میشی، از خودم و بابا امیر . نمیدونی که هر ماه چقدر با بابائی بیصبرانه انتظار اومدنت را میکشیدیم خیلی سخت بود اما خوب خدا را شکر که بالاخره اومدی تو دلم . درست روز ١٠/٠٨/٢٠١٢(٢٠ مرداد ماه ٩١( بود روزی که فهمیدم خدا زیباترین  هدیه اشو بهم داد وای شوکه شده بودم نمیتونستم باور کنم برای همین با بابائی تصمیم گرفتیم به کسی چیزی نگیم تا کاملا مطمئن بشیم . قرار...
21 شهريور 1391